سوره ی مریم

من از مفصل این نکته مجملی گفتم****تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

سوره ی مریم

من از مفصل این نکته مجملی گفتم****تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

سوره ی مریم
طبقه بندی موضوعی

اگرمشتاق جانانی، مکن جانا گران جانی

در این ره سَر نمی ارزد، به یک ارزن ز ارزانی

حضیض چاه و اوج جاه باهم، هم عنان هستند

نمی گردد عزیز مصر، جُز صدّیقِ زندانی

بجو سرچشمه ی حیوان اگر پای طلب داری

که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی

به آداب طبیعت بند کن دیو طبیعت را

در اقلیم حقیقت چون چنین کردی، سلیمانی

اگرمجنون لیلایی، تو را سرگشتگی باید

نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی

زنی گر تیشه ی مستی، به بیخ ریشه ی هستی

توان گفتن که فرهادِ لبِ شیرینِ دورانی

دُر اشک و عقیقِ خون بهای باده ی گلگون

بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمّانی

به دانایی مناز-ای دل-که آن نقشی بود باطل

اگر محصول آن حاصل نباشد غیرنادانی

تو گر سودای گل داری، چرا پس در پی خاری؟

و گر دیوانه ی یاری، چرا پس یار دیوانی؟

به سیرت، آدمی گاهی مَلَک باشدگَهی حیوان

نه درهر صورتِ انسان بود معنای انسانی

اگر طوطی سخن راند، که از وی آدمی ماند

ندارد باز همچون «مفتقر» لطف سخندانی

  «محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶
علی اصغر رامندی صدیق

برآن سری که بگیری زلعل او کامی

شراب نوش که در عین پختگی خامی

به راه بادیه شرط است سَر قَدم کردن

اگر به کعبه ی کویش ببندی احرامی

نسیم صبح، خدا را تو محرم رازی

ببر زما به سر کوی دوست پیغامی

که آخر ای بت نامهربان من، چه شود

که خواجه ای بَرَد از بنده برزبان نامی

به خاک پای تو تا جان کنم نثار ای دوست

به سوی پُرسشِ رنجورِ غم بِنِه گامی

میان حلقه ی زلفی فتاده دل، که از او

پدید نیست نه آغازی و نه انجامی

رهت به صومعه ندهند زاهدان نیّر

قَدَم به دیر مغان نِه که رند بد نامی

«نیرتبریزی»

منبع:دیوان نیر تبریزی

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۹
علی اصغر رامندی صدیق

برید  باد صبا خاطری پریشان داشت‏
مگر حدیثی از آن زلف عنبرافشان داشت؟‏
شمیم زلف نگار از نسیم باد بهار
فتوح روح روان و لطافت جان داشت‏
صبا ز سلسله‏ ی گیسوی مسلسل یار
هزار سلسله بر دست و پای مستان داشت‏
پیام یار عزیز ملیح، روح‏افزاست‏
دم مسیح توان گفت بهره ‏ای زان داشت‏
حدیث آن لب و دندان چو در فشانی کرد
شکست رونق لؤلؤ، سبق ز مرجان داشت‏
یمن کجا و بدخشان؟، مگر صبا سخنی‏
از آن عقیق درخشان و لعل رخشان داشت‏
به یادم از نفس خرم صبا آمد
گلی که لعل لبی همچو غنچه خندان داشت‏
به خُضرَتِ خَطَش از خِضر، جان و دل می‏برد
چه طعنه‏ ها که دهانش به آب حیوان داشت‏
خطاست سنبله گفتن به سنبل‏تر او
به اعتدال، قد و قامتی به میزان داشت‏
هزار نکته‏ ی باریک‏تر ز مو اینجاست‏
به صد کرشمه ز اسرار حسن جانان داشت‏
مهی کلاه کیانی به سر چو کیکاووس‏
که افسر عظمت برفراز کیوان داشت‏
به خسروی، همه‏ ی بندگان او پرویز
جهان به صحبت شیرین، بزیر فرمان داشت‏
ز نای حسن همی زد نوای یا بُشری
جمال یوسفی اندر چه ز نخدان داشت‏
صبا دمید خورآسا ز مشرق ایران‏
مگر که ذره ‏ای از تربت خراسان داشت‏
محل امن و امانی که وادی ایمن
هر آنچه داشت از آن خطه‏ ی بیابان داشت‏
مقام قدس خلیل و منای عشق ذبیح‏
که نقد جان به کف از بهر دوست قربان داشت
مطاف عالم امکان ز ملک تا ملکوت‏
که از ملوک و ملک پاسبان و دربان داشت‏
به مستجار  درش کعبه مستجیر  و حرم‏
اساس رکن یمانی و رکن ایمان داشت‏
به مروه صُفّه‏ ی ایوان او صفا بخشید
حطیم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت‏
مربع حرمش رشک هشت باغ بهشت‏
که؟ پایه برتر از این نه رواق گردان داشت؟‏
درش چو نقطه محیط مدار کون و مکان‏
هر آفریده نصیبی به قدر امکان داشت‏
شها سمند  طبیعت ز آمدن لنگست‏
بدان حظیره  امید وصول نتوان داشت‏
فضای قدس کجا؟ رفرف خیال کجا؟
براق عقل در آن عرصه گر چه جولان داشت‏
در تو مهبط روح الامین و حصن حصین‏
ز شَرفه‏ ی شَرف عرش،  فرشِ ایوان داشت‏
قصور خلد ز مقصوره‏ی تو یافت کمال‏
ز خدمت در آن روضه، رتبه، رضوان داشت‏
توئی رضا که قضا و قدر سر تسلیم‏

به زیر حکم تو ای پادشاه شاهان داشت‏

تو محرم حرم خاص «لی مع الله»ی

تو را عیان حقیقت جدا ز اعیان داشت‏
تجلی احدیت چنان تو را بربود
که از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت‏
جمال شاهد گیتی به هستی تو جمیل‏
که از شعاع تو شمعی فلک فروزان داشت‏
کتاب محکم توحید از آن جبین مبین‏
به چشم اهل بصیرت دلیل و برهان داشت‏
حدیث حسن تو را خواند فالق الاصباح
که از افق غسق اللیل  را گریزان داشت‏
تو باء بسمله ای در صحیفه‏ ی کونین‏
ز نقطه‏ ی تو تجلی نکات قرآن داشت‏
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات‏
ز مبدأ تو اصالت اصول اکوان داشت‏
مقام ذات تو جمع الجوامع کلمات‏
صفات عز تو شأنی رفیع بنیان داشت‏
حقایق ازلی از رخ تو جلوه نمود
دقایق ابدی از لب تو تبیان داشت‏
نسیم کوی تو یحیی العظام و هی رمیم
شمیم بوی تو صد باغ روح و ریحان داشت‏
مناطق فلکی چاکر تو راست نطاق
ز مهر و ماه بسی گوی زر به چوگان داشت
فروغ روی تو را مشتری هزاران بود
ولی که زهره ‏ی آن زهره روی تابان داشت؟
به مفتقر بنگر کز عزیز مصر کرم‏
به این بضاعت مزجات  چشم احسان داشت‏
به این هدیه اگر دورم از ادب چه عجب‏؟
همین معامله را مور با سلیمان داشت‏


  «محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۳۴
علی اصغر رامندی صدیق

کویر تشنه شده قلبم، ای سحاب، بیا

تمام زندگیم بی تو شد سراب، بیا

هزار جمعه گذشت و نقاب نگشودی

به جان فاطمه این جمعه بی نقاب بیا

مباد آنکه بیایی و مرده باشم من

شتاب کن که اجل می کند شتاب بیا

گذشت عمر و ندیدم تو را به بیداری

کرامتی کن و امشب مرا به خواب بیا

به کوچه کوچة شهرم ز خون دل همه شب

برای آمدنت ریختم گلاب بیا

گناه من ره دیدار بسته بر رویت

تو بهر دیدن من از ره ثواب بیا

غروب جمعه شده بی تو روزهای دلم

به صبح جمعة من همچو آفتاب بیا

به دردهای به حیدر نگفتة زهرا

به ناله های سحرگاه بوتراب بیا

به سینه ای که شکست از سُم ستور، قسم

به صورتی که شد از خون سر خضاب بیا

سرشک دیدة میثم به سیل شد تبدیل

هنوز نالة او مانده بی جواب بیا

غلامرضا سازگار

منبع:نخل میثم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۴۳
علی اصغر رامندی صدیق

شاهباز طبعم باز،عندلیب شیدا شد

یا که بلبل نطقم طوطی شکر خا شد

رفرف خیالم رفت تا مقام اَو اَدنی

یا بُراق عَقلم را جا به عرش اعلی شد

مشتری شدم از جان مدح زُهره رویی را

منشی عَطارُد را خامه عنبر آسا شد

گوهری نمایان شد از خزانه ی غیبی

وَز کتاب لارَیبی آیه ای هُویدا شد

از معانی بِکرم، زالِ چَرخ شد واله

حُسن دختر فکرم باز درتجلی شد

یکّه تاز فکرت را باز شد دوته زانو

تا به مِدحَت بانو همچو چرخ پویا شد

در حریم آن خاتون، ره نیابد افلاطون

اسم اعظم مکنون رسم آن مسمّی شد

اوست بانوی مطلق در حرم سرای حق

بزم غیب را رونق آن جمال زیبا شد

برج عصمت کبری، دخت زهره ی زهرا

کاو به غرّه ی غرّا، مِهر عالم آرا شد

از فصاحت گفتار وز ملاحت رفتار

سِرِّ حیدر کرار در وی آشکارا شد

گلشن امامت را گلبن کرامت بود

باغ استقامت را رشک شاخ طوبی شد

طورعلم ربّانی، طور حلم سبحانی

با کمال انسانی، در جمال حَورا شد

عقل بنده ی کویش، عشق زنده ی بویش

وامَقِ مه رویش صدهزارعَذرا شد

عرش فرش درگاهش،پیش کرسی جاهش

درپناه خرگاهش کل ماسِوَی الله شد

آسمان زمین بوسش،ماه شمع فانوسش

پرده دارناموسش ساره بودو حوّاشد

کعبهُ الاَمانی بود، رُکنُها الیَمانی بود

مستجار جانی بود لیک اسیر اعدا شد

شد براشتر عریان،با دلی زغم بریان

مهدعصمتش گریان زانقلاب دنیا شد

حکم برمنایا داشت،مرکز بلایا گشت

قِبلهُ البَرایا بود، کعبهُ الرََّزایا شد

در سرادق عصمت، در حجاب عزت بود

بی حجاب و بی خرگه، کوه و دشت پیما شد

شدعقیله ی عالم رهسپار شام غم

چشم چشمه ی زمزم خون فشان به بَطحا شد

یکّه شاهد وحدت، دخت خسرو اسلام

شمع محفل جمعی بدتر ازنصاری شد

آن که آستانش بود رشک جنت الماوی

همچو گنج شایانش،در خرابه ماوی شد

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۱۹
علی اصغر رامندی صدیق

نادم نه ای؟ زدَور خود ای آسمان هنوز

دشمن به گریه آمدوتو سرگران هنوز

شرمت نشد فرات؟ که لب تشنه جان حسین

بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز

غلتان به خون، برادرِ با جان برابرم

دردا که زنده ام منِ نامهربان هنوز

ای شاه تشنه لب، که ؟ برید از قفا سرت

کآید صدای العطشت بر سنان هنوز

آواز کوس،بانگ جرس،صوت الرّحیل

شرح جفای شمرو سنان درمیان هنوز

ای صاربان، عنان شتر بازکش دمی

در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز

نیر تبریزی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۲
علی اصغر رامندی صدیق

بهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مست

به دون فیض تو هیچ است هیچ هر چه که هست

خوش آن گروه که دیوانه وار در همه عمر

شکسته اند به پای محبتت سرودست

چو آفتاب زآغوش کبریا تابید

جبین هر که به سنگ بلای دوست شکست

در آن زمان که خدا خلق کرد عالم را

زمام هستی خود را به تار زلف تو بست

چه جای حیرت اگر من زپا درافتادم

که زیر کوه غمت آسمان زپای نشست

هنوز جام بلایت به دست ساقی بود

که ما شدیم به یک جرعه خیالی مست

می محبت تو  در بهشت تا جوشید

فرشتگان الهی شدند باده پرست

هنوز صحبت پروانه حرف شمع نبود

که من به گرد تو می سوختم به بزم الست

فتاد "میثم" بی دست و پا به دامن تو

چو قطره ای که به دریای بی کران پیوست

غلامرضا سازگار

منبع:نخل میثم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۵۵
علی اصغر رامندی صدیق

دلبرا گربنوازی به نگاهی مارا

خوش تراست ار بدهی منصب شاهی مارا

به من بی سرو پا گوشه ی چشمی بنما

که محال است جز این گوشه پناهی مارا

بر دل تیره ام ای چشمه ی خورشید بتاب

نبود بد تر از این، روزِ سیاهی مارا

رحمی ای خضر، بر این سوختگان بهر خدا !

که نمانده است بجز شعله ی آهی مارا

از ازل در دل ما تخم محبت کشتند

نبود بهتر از این مِهر، گیاهی مارا

گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم

هم مگر یاد کند لطف تو گاهی مارا

با غم عشق که کوهی است گران بر دل ما

عجب است ار نخرد دوست به کاهی مارا

نه دل آشفته ترو شیفته تر از دل ماست

نه جز آن خاطر مجموع، گواهی مارا

«مفتقر» راه به معموره ی حسن تو نَبُرد

بده ای پیرخرابات، تو راهی مارا

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۳۴
علی اصغر رامندی صدیق

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو

تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

«سعدی»

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۸:۰۷
علی اصغر رامندی صدیق

نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا

از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا

می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات

چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟

کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم

تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا

در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام

بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا

چون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز ناز

من به امید چه خاک رهگذر گردم ترا

آفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمین

من کدامین ذره ام تا گرد سر گردم ترا

چون ز بی قدری نیم شایسته بزم حضور

چشم دارم حلقه بیرون در گردم ترا

دامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرت

چون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟

یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قاف

من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا

هر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر تو

گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا

سرمه واری از وجود خاکی من مانده است

بخت سبزی کو، که منظور نظر گردم ترا

گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پری

تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا

حلقه سرگشتگی می افتد از پرگار خویش

ور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا

« صائب تبریزی»

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۸:۰۵
علی اصغر رامندی صدیق

بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را

هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را

کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا

نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را

حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی

می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را

بوته خاری است جنت مو دیدار ترا

سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را

بی قراری می شود بال و پر موج خطر

نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را

دید تا درد گران سنگ من بی صبر را

شد زبان شکر امواج بلا ایوب را

از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق

پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را

پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل

کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟

«صائب تبریزی»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۱۳
علی اصغر رامندی صدیق

خونچه ها بر سر نی، دایره در دایره دف!

و صدا توی صدا، دایره:سر! دایره:دف!

و صدا حنجر داود که برنیزه بلند

اشک زد دایره ای دایره تر، دایره دف!

دایره حلقه زدو... حلقه زدو... بغضی شد

بغض، دختر شد و دنبال پدر، دایره دف!

غصه ها حلقه ی گیسوی پریشانی شد

ریخت از شانه ی دختر به کمر، دایره دف!

دخترک دایره در دایره هی دور پدر!

روی یک پاشنه چرخیدن در! دایره، دف!

مادری سوخته در هیئت خورشید آمد

نیست آتش تر از این آتشِ تر، دایره! دف!

جام در جام، عزا داشت تعارف می شد

خیمه در خیمه، خبر پشت خبر، دایره! دف!

خبر انگار که هفتادو دو بار آوردند

مادری سرزده دنبال پسر!، دایره! دف!

نیزه ها گیج و پریشان و چنین سر...گردان

تن بجا مانده و سر قصد سفر، دایره! دف!

خونچه ها بر سر نی، دایره در دایره دف

و صدا توی صدا، دایره:سر! دایره:دف!

«عالیه مهرابی»

منبع:کتاب مسافران کوپه ی صبح


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۷:۲۲
علی اصغر رامندی صدیق

یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

*****

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا

****

آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت

****

ما کشته ی عشقیم و جهان مسلخ ماست

ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست

ما را نبود هوای فردوس از آنک

صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست

****

دل کیست که گویم از برای غم تست

یا آنکه حریم تن سرای غم تست

لطفیست که میکند غمت با دل من

ورنه دل تنگ من چه جای غم تست

****

ای حیدر شهسوار وقت مددست

ای زبده ی هشت و چار وقت مددست

من عاجزم از جهان و دشمن بسیار

ای صاحب ذوالفقار وقت مددست

****

تا مهر ابوتراب دمساز منست

حیدر بجهان همدم و همراز منست

این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا

مشکن بالم که وقت پرواز منست

ابو سعیدابوالخیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۹:۵۳
علی اصغر رامندی صدیق

محمد عربی آبروی هر دو سراست
کسی که خاک درش نیست، خاک بر سر او
شنیده‌ام که تکلم نمود همچو مسیح
بدین حدیث لب روح‌پرور او
که من مدینه ی علمم، علی درست مرا
عجب خجسته حدیثی‌ست! من سگ در او


*****


باز آی، که از جان اثری نیست مرا

مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا


 *****

آنی که تمام از نمکت ریخته‌اند
ذرات وجودت ز نمک بیخته‌اند
با شیره ی جان‌ها نمک آمیخته‌اند
تا همچو تو صورتی برانگیخته‌اند


 ****

من باده به مردم خردمند خورم
یا از کف خوبان شکرخند خورم
هرگز نخورم ز باده خوردن سوگند
حاشا که به جای باده سوگند خورم

هلالی جغتایی

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۷
علی اصغر رامندی صدیق

أَینَ السَّبَبُ المُتَّصِلُ بَینَ الأَرضِ وَالسَّماء

من زمجنون وتو درحسن، سبق برده زلیلا

دل من سینه ی سینا، رخ تو تورتجلّی

هرکه را روی به یاریّ و نگاری به کناری

جز به دامان تو، مارا نبود دست تولّا

نالم از سرزنش حاشیه ی بزم تو؟ حاشا!

کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلّا!

گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم

عارفان را نبود، جز به تو، هم از تو تسلّی

وَهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی

رفرف همّت اگر بگذرد از عرش معلّی

ذرّه- هرچند دراین مرحله همّت بگمارد-

تاب خورشید ندارد و مَتی أَقبَلَ وَلّی

«قابَ قَوسَینِ» دو ابروی تو بس منظر عالی است

قوّه ی باصره ی عقل دَنا ثُمَّ تَدَلّی

«مفتقر» یار غیور است، زخود نیز بیاندیش

یَتَجَلّی لِفُؤادٍعَن سِوَی اللهِ تَخَلّی

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۴۹
علی اصغر رامندی صدیق

فرصتی داری زگرد اضطراب دل بر آ

همچو خون، پیش از فسردن زین رگ بسمل بر آ

قلزم تشویق هستی، عافیت امواج نیست

مشت خاکی جوش زن، سرتا قدم ساحل بر آ

نه فلک آغوش شوقی انتظار آماده است

کای نهال باغ بیرنگی ز آب و گل بر آ

از تکلف درفشارقبر نتوان زیستن

چون نفس دل هم اگر تنگی کند از دل بر آ

شوخی معنا برون از پرده های لفظ نیست

من خراب محملم، گو لیلی از محمل بر آ

خلقی آفت خرمن است اینجابه قدر احتیاط

عافیت می خواهی از خود اندکی غافل بر آ

کلفت دل دانه را از خاک بیرون می کند

هر قدر بر خویشتن تنگی از این منزل بر آ

عبرتی بسته است محمل بر شکست رنگ شمع

کای به خود وامانده در هررنگ ازاین محفل بر آ

تا دو عالم مرکز پرگار تحقیقت شود

چون نفس یک پرزدن بیدل! به گرد دل بر آ

«بیدل دهلوی»

 منبع: کتاب بیدل به انتخاب بیدل

  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۵۵
علی اصغر رامندی صدیق

ای روح روان،تند مرو وَامشِ رُوَیدا

خلقی ز پی ات واله و سرگشته و شیدا

ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز

از بیم حسودان،«فَیَکیدُولَکَ کَیدا»

صبح ازل از مشرق روی تو پدیدار

شام ابد از مغرب موی تو هویدا

سرّ قدم اندر خم گیسوی تو پنهان

حسن ازل از غرهّ ی نیکوی تو پیدا

بی روت بود صبح من از شام سیه تر

وز ناله ام افتاد صدَی العِشقَ بصَیدا

سودای تو- هرچند که سود دو جهان است-

شوری است به سر فاش کنِ سرّ سویدا

با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد؟

رازی است دراین پرده،نه پنهان و نه پیدا

تیری زکمان خانه ی ابروی تو پرزد

جزمرغ دل غم زده ام، لَم یَرَ صَیدا

بی سلسله، در بند بود «مفتقر» تو

زنجیرغمت أصبَحَ لِلعاشِقِ قَیدا

 

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۳۹
علی اصغر رامندی صدیق

یک نیم رخت، اَلست منکم ببعید

یک نیم دگر انّ عذابی لشدید

بر گرد رخت نوشته یُحیی و یُمیت

مَن مات مِن العشق فقد ماتَ شهید

ابو سعید ابوالخیر

منبع:سایت حسینیه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۹
علی اصغر رامندی صدیق

بیا به بزم حسینی و بشنو از عُشاق

به گوش هوش، نوای حجازوشور عِراق

بکن مشاهده ی شاهدان شهدسخن

بنوش می زکف ساقیان سیمین ساق

به یاد مولد سبط دوم،امام سوم

فِتاده غُلغله از شش جهت زسبع طِباق

فلک زثابت وسیار،از برای نثار

نهد لآلی منثوره را علَی الأطباق

براوج چرخ مناطق، به تهنیت ناطق

بود معاینه جوزا غلامِ بسته نُطاق

سرود زُهره به تبریک حضرت زهرا

چنان به نغمه که شد مشتری زطاقت طاق

خطیب عالم ابداع داد، دادِ سماع

که لایزال به رقص است این بلند رواق

عطارُد ازپی انشای تهنیت، رمزی

نگاشت برصفحات صحایف آفاق

زذوق باده ی وحدت به شکر این نعمت

تمام عالمیان را چو شکّر است مذاق

نمود طالع اسعد به طلعت میمون

چو نور لم یزل از مشرق ازل اشراق

زدندکوس بشارت زمُلک تا مَلکوت

به یمن مقدم شاهنشه علی الإطلاق

سلیل عقل نخستین دلیل اهل یقین

دوم خلیفه ی جدو پدر به استحقاق

زمصدر احدیت وجود او مشتق

جمال مبدأ کل را به منتهی مشتاق

لطیفه ی دل والای معرفت زایش

صحیفه ی کرم است و مکارم اخلاق

رموز نسخه ی وحدت ز ذات او مفهوم

نکات مصحف آیات را بود مصداق

جمال شاهد بزم دنی و اَو اَدنی

فروغ شمع حقیقت مقام استغراق

به همت نبوی شاهباز، گاه عروج

به صولت علوی یکه تاز،گاه سِباق

قضا زمنشی دیوان او گرفته قلم

قدر زطفل دبستان او برد اوراق

مَدار مُلک حقیقت،مدیر فُلک فَلک

محیط عشق و محبت مشوق الأشواق

مَلیک مملکت بردباری و تسلیم

ولّی عهدو وفا در قلمرو میثاق

به چهره فالقِِِِ صبح هدایت ازلی

به تیغ تیز رئوس ضلال را فلّاق

زتیغ سرفِکنش کلُ باطل زاهِق

حق از بیان حقایق نشان او احقاق

زفیض رحمت او زنده قابض الارواح

به خوان نعمت او بنده قاسم الأرزاق

ملایک از سرحیرت شَواخِصُ الأبصار

ملوک بردرذلت نَواکِسُ الأعناق

نیافت بردراو رَفرَفِ خیال مجال

بُراق عقل چو دیوانه در عِقال و وِِثاق

شها به طور تو خرّ الکَلیمِ مغشیّاً

به یک تجلی و از یک عنایت تو اَفاق

تجلی تو در آئینه ی وجود نمود

هزارنقش مخالف به چشم اهل وِفاق

گل حدیقه ی معنی نه وصف صورت توست

نه نعت غرّه ی غرّاست قرَّةَ الأحداق

ظهور غیب مصون،سرّمُطلق مَکنون

بود زوصف برون وَالبیانُ لَیس یُطاق

مرا چونیست به نیل معانی تو رهی

سخن درست نباشد بدین طریق و سیاق

همین بس است که خون تورا خداست بها

ازآنکه بهر عروس شهادت است صِداق

جمال یار، تو را بود کعبه ی مقصود

منای عشقِ تو میدان جنگ اهل شقاق

مقام قدس تو و خیل بندگان رهت

بطون اودیه بودو ظهور خیل عِتاق

زاهل بیت تو بود «الوداع!» بانگ سماع

شب وصال تو بادوست بود روز فراق

بر اوج نیزه عروج تو از حضیض زمین

سَر تو سرّ پیمبر،سنان نیزه بُراق

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۹
علی اصغر رامندی صدیق

تلاوت می کند شعری تورا باهرچه زیبائی

چه ابیات دهان سوزی، چه ترکیب الفبایی!

تو خورشیدی که نورت چشمها را می زند یعنی

که تو آنقدر پیدائی که ممنوع التماشایی!

تو پنهان می کنی زیباییت را که خبر داری

چه کاری دست چاقو می دهد،شور زلیخایی!

لبت گهواره ی نوروعصایت زانوی صبرت

تو در یک نیمه ات عیسا و در یک نیمه موسایی

تو را درسینه جا دادم ولی از دیده سر رفتی

که هرگز جا نمی گیرد درون تنگ،دریایی

چه فصلی در ردایت هست که با خوشه ای شیرین

تعارف می کنی مارا زانگور شکیبایی

تو غیبت کرده باشی؟ نه ! تو که جاری تر از مهتاب

چه شبها نرم و آهسته به خواب شهر می آیی

به خال دوست می بخشم دل و جان را و می بخشی!

ندارد وسع شاعرجز سمرقندو بخارایی!!!


«عالیه مهرابی»


منبع:کتاب مسافران کوپه ی صبح


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۵۷
علی اصغر رامندی صدیق