یوسف حسن
يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۹ ق.ظ
ای روح روان،تند مرو وَامشِ رُوَیدا
خلقی ز پی ات واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان،«فَیَکیدُولَکَ کَیدا»
صبح ازل از مشرق روی تو پدیدار
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
سرّ قدم اندر خم گیسوی تو پنهان
حسن ازل از غرهّ ی نیکوی تو پیدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاد صدَی العِشقَ بصَیدا
سودای تو- هرچند که سود دو جهان است-
شوری است به سر فاش کنِ سرّ سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد؟
رازی است دراین پرده،نه پنهان و نه پیدا
تیری زکمان خانه ی ابروی تو پرزد
جزمرغ دل غم زده ام، لَم یَرَ صَیدا
بی سلسله، در بند بود «مفتقر» تو
زنجیرغمت أصبَحَ لِلعاشِقِ قَیدا
«محمد حسین غروی اصفهانی»
منبع:دیوان مفتقر
۹۳/۰۳/۱۸