برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود محرمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و بر جگر مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
محتشم کاشانی
******
ارباب عشق را چو صلای بلا زدند
اول به نام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا به کام «بلی»گوشد از« الست»
سنگ بلا به جانب بانگ «بلی»زدند
تاج مصیبتی که فلک تاب آن نداشت
برفرق فرقدین شه «لافتی» زدند
پس برحجاب اکبر ناموس کبریا
آتش زکینه های نهان برملا زدند
شد لعل در فشان حقیقت زمردین
الماس کین چو برجگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا به نام شه کربلا زدند
قربان نوخطان رکابش که خط محو
برنقش ماسوی زکمال صفا زدند
دست ولا زدند به دامان شاه عشق
بر هردو عالم از ره تحقیق پازدند
در قلزم محبت آن شاه چون حباب
افراشتند خیمه هستی به روی آب
سید محمد حسین غروی اصفهانی