سوره ی مریم

من از مفصل این نکته مجملی گفتم****تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

سوره ی مریم

من از مفصل این نکته مجملی گفتم****تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

سوره ی مریم
طبقه بندی موضوعی

۲۶ مطلب با موضوع «شعرآئینی کهن» ثبت شده است

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک‏

مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان‏

در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز

روى زمین به اشگ جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست‏

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب‏

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین‏

جبریل را ز روى پیمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائى چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائى چنین نکرد

محتشم کاشانی

****

خاموش مفتقر که دل دهرآب شد

وزسیل اشک، عالم امکان خراب شد

خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار

آتش به جان مرد و زن و شیخ و شاب شد

خاموش مفتقر که از این راز دل گداز

صاحبدلی نماند، مگر دل کباب شد

خاموش مفتقرکه زبرق نفیر خلق

دود فلک برآمد و خَرقِ حجاب شد

خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم

غرق محیط خون شد و در اضطراب شد

خاموش مفتقر که زبی تابی مَلَک

چشم فلک سرشک فشان چون سحاب

خاموش مفتقر که زدود دل مسیح

خورشید را به چرخ چهارم نقاب شد

خاموش مفتقر که از این ماتم عظیم

آدم به تاب آمدو خاتم زتاب شد

کس جز شهید عشق، وفایی چنین نکرد

وز دل، قبولِ بار جفایی چنین نکرد

سیدمحمدحسین غروی اصفهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۱
علی اصغر رامندی صدیق

اى چرخ غافلى که چه بیداد کرده ‏اى‏

وز کین چه‏ ها درین ستم آباد کرده ‏اى‏

پر طعنت این بس است که با عترت رسول‏

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ‏اى‏

اى زاده زیاد نکرده است هیچ گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده ‏اى‏

کام یزید داده‏اى از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‏ اى

بهر خسى که بار درخت شقاوتست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‏ اى‏

با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو

با مصطفى و حیدر و اولاد کرده‏ اى‏

حلقى که سوره لعل لب خود نبى بر آن

آزرده‏اش به خنجر بیداد کرده‏ اى‏

ترسم تو را دمى که به محشر برآورند

از آتش تو رود به محشر درآورند

محتشم کاشانی

****

ای چرخ، تا دراین ستم آباد کرده ای

پیوسته خانه ی ستم، آباد کرده ای

بنیاد عدل و داد بسی داده ای به باد

زین پایه ی ستم که تو بنیاد کرده ای

تا داده ای، به دشمن دین کام داده ای

یا خاطری زنسل خطا شاد کرده ای

از دوده ی معاویه و زاده ی زیاد

تا کرده ای، به عیش و طرب یاد کرده ای

آبی نصیب حنجر سرچشمه ی حیات

ازچشمه سار خنجر فولاد کرده ای

سرحلقه ی ملوک جهان را به عدل و داد

دربند ظلم و حلقه ی بیداد کرده ای

ای کج روش! به پرورش هرخسی بسی

جورو جفا به شاخه ی شمشاد کرده ای

تا برق کین به گلشن ایمان و دین زدی

آفاق را، چورعد پر ازداد کرده ای

چون شکوه ی تورا به در داور آورند

دود از نهاد عالم امکان برآورند

سیدمحمدحسین غروی اصفهانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۵
علی اصغر رامندی صدیق

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعله برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی بروز حشر

با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

محتشم کاشانی

****

کاش آن زمان سرای طبیعت نگون شدی

وز هم گسسته رابطه ی کاف و نون شده

کاش آن زمان که کشتی ایمان به خون نشست

فُلک فَلک زموج غمش غرق خون شدی

کاش آن زمان که رایت دین برزمین فتاد

زرّین لوای چرخ برین واژگون شدی

کاش آن زمان که عین عیان شد به خون تپان

سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی

کاش آن زمان که گشت روان کاروان غم

ملک وجود را به عدم رهنمون شدی

کاش آن زمان ز سلسله ی خیل بی کسان

یک حلقه بند گردن گردون دون شدی

کاش آن زمان که زد مه یثرب به شام سر

چون شام، صبح روی جهان تیره گون شدی

کاش از حدیث بزم یزیدو شه شهید

دل خون شدی زدیده ی حسرت برون شدی

گرشور شام را به حکایت درآورند

آشوب بامداد قیامت برآورند

سیدمحمدحسین غروی اصفهانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۸
علی اصغر رامندی صدیق

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

یا بضعه الرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

محتشم کاشانی

****

ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین

چون نی، نواکنان زغم نینوا ببین

ای کعبه ی حیا به منای وفا بیا

قربانیان خویش به کوی صفا ببین

نورستگان خویش سراسربریده سر

وز خون نوخطان به سراپا حنا ببین

در خاک و خون تپان، مه رخسار شه نگر

زنگ جفا برآینه ی حق نما ببین

برنخل طور سرّ انااللّه را نگر

وز روی نی تجلی ربُّ العلی ببین

ای خفته ی نهفته ی اندر حجاب قدس،

برخیزو بی حجابی مابرملاببین

زنجیرجور، سلسله ی عدل را قرین

توحید را به حلقه ی شرک آشنا ببین

پرگارکفر، نقطه ی اسلام را محیط

دین را مدار دایره ی اشقیا ببین

ای مادر از یزید و زابن زیاد داد

وز آن که این اساس ستم را نهاد داد

سیدمحمدحسین غروی اصفهانی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۲
علی اصغر رامندی صدیق

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

محتشم کاشانی

*****

این لؤلؤ ترو دُرگلگون حسین توست

وین خشک لعلِ غرقه ی در خون حسین توست

این مرکز محیط شهادت که موج خون

افشانده تا به دامن گردون حسین توست

این نیِّری که کرده به دریای خون غروب

وز شرق نیزه سرزده بیرون حسین توست

این مصحف حروف مقطّع که ریخته

اجزای او به صفحه ی هامون حسین توست

این مظهر تجلّی بی چند و چون که هست

از چندو چون، جراحتش افزون حسین توست

این گوهر ثمین که به خاک است و خون دفین

مانند اسم اعظمِ مخزون حسین توست

این هادی عقول که در وادی غمش

عقل جهانیان شده مجنون حسین توست

این کشتی نجات که طوفان ماتمش

اوضاع دهر کرده دگرگون حسین توست

آنگاه رو به خلوت امُّ المُصاب کرد

وزسوز دل به مادر دلخون خطاب کرد:

سید محمد حسین غروی اصفهانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۴
علی اصغر رامندی صدیق

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعره ی هذا حسین زد

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعه الرسول

رو بر مدینه کرد که یا ایهاالرسول

محتشم کاشانی

*****

در ناکسان چو قافله ی بی کسان فتاد

یک بوستان زلاله به دست خسان فتاد

یک رشته ای ز دُّریتیم گران بها

در دست ظلم سنگ دلان، رایگان فتاد

یک حلقه ای زمنطقه چرخ معدلت

درحلقه ی اسیری و جور زمان فتاد

زان پس گذار دسته ی دستان دلستان

در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد

هربی دلی به ناله شد از داغ لاله ای

هربلبلی به یاد گلی درفغان فتاد

ناموس حق زجلوه ی طاووس کبریا

گشت آنچنان که مرغ دلش زآشیان فتاد

قمری صفت برآن گل گلزارمعرفت

نالید آنقدر که زتاب و توان فتاد

یاقوت خون زجزع یمانی براو فشاند

یادش چو زآن عقیق لب دُر فشان فتاد

پس کرد روی خویش سوی روضه ی رسول

کای جد تاج بخش من، ای رهبر عقول،

سید محمد حسین غروی اصفهانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۷:۳۷
علی اصغر رامندی صدیق

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

محتشم کاشانی

*****

شد نوک نی چو نقطه ی ایجاد را مدار

از دور ماند دایره اللیل والنهار

سرزد چو ماهِ معرفت از مشرق سنان

از مغرب آفتابِ قیامت شد آشکار

شیرازه ی صحیفه ی هستی زهم گسیخت

شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار

کلک ازل، زنقش ابد، تا ابد بماند

لوح قدر فتاد چو کلک قضا زکار

درگنبد بلند فلک، ناله ی ملک

افکند در صوامع لاهوتیان شرار

عقل نخست، نقش جهان را به گریه شست

واندر عقول زد شرر از آه شعله بار

یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل

آمد دوباره نوح به طوفان غم دچار

در طور غم ، کلیم شد از غصه، دلم دونیم

واندر فلک، مسیح چنان شد که روی دار

سرحلقه ی عقول چو بر نی مقام کرد

قوس صعود عشق، ظهوری تمام کرد

سید محمد حسین غروی اصفهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۴
علی اصغر رامندی صدیق

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب

از بس شکستها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

محتشم کاشانی

*****

سهم قضا ز قوص قدر دلنشین رسید

در مرکز محیط رضا تیرکین رسید

کرد آن سه شعبه مرکز توحید را دونیم

زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید

سرمصون زمکمن غیب آشکار شد

وز شش جهت فغان به سپهر برین رسید

بازوی کفرو طعنه ی کفار شد قوی

زان طعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید

از تاب رفت شاهد سلطان معرفت

زان سوز و سازها که به شمع یقین رسید

آمد به قصد کعبه ی توحید پیل مست

دیو لعین به مهبط روح الامین رسید

افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت

بد گوهری به مخزن در ثمین رسید

آن نفس مطمئنه حیاتی ز سر گرفت

زان نفحه ای که در نفس آخرین رسید

مستغرق جمال ازل گشت لایزال

نوشید از زلال لقا شربت وصال

سیدمحمد حسین غروی اصفهانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۶
علی اصغر رامندی صدیق

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

محتشم کاشانی

****

ترسم که برصحیفه ی امکان قلم زنند

گرماجرای کرب و بلا را رقم زنند

گوش فلک شود کرو هوش ملک ز سر

گر نغمه ای زحال امام امم زنند

زان نقطه ی وجود حدیثی اگرکنند

خط عدم به ربط حدوث و قدم زنند

آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر

در وادی غمش نتوان یک قدم زنند

ماء معین چو زهر شود درمذاق دهر

گر از لبان تشنه ی او لب به هم زنند

وز شعله ی سرادق گردون قباب او

بر قبه ی سرادق گردون علم زنند

سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند

گر زاشک چشم سید سجاد دم زنند

تاحشر،دل شود به کمند غمش اسیر

گر زاهل بیت او سخن از بیش و کم زنند

کلک قضاست از رقم این عزا کلیل

قوص قدر فرو زده رخساره را به نیل

سید محمد حسین غروی اصفهانی

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۷:۳۶
علی اصغر رامندی صدیق

 

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود محرمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و بر جگر مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

محتشم کاشانی

******

ارباب عشق را چو صلای بلا زدند

اول به نام عقل نخستین صلا زدند

جام بلا به کام «بلی»گوشد از« الست»

سنگ بلا به جانب بانگ «بلی»زدند

تاج مصیبتی که فلک تاب آن نداشت

برفرق فرقدین شه «لافتی» زدند

پس برحجاب اکبر ناموس کبریا

آتش زکینه های نهان برملا زدند

شد لعل در فشان حقیقت زمردین

الماس کین چو برجگر مجتبی زدند

پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا

کوس بلا به نام شه کربلا زدند

قربان نوخطان رکابش که خط محو

برنقش ماسوی زکمال صفا زدند

دست ولا زدند به دامان شاه عشق

بر هردو عالم از ره تحقیق پازدند

در قلزم محبت آن شاه چون حباب

افراشتند خیمه هستی به روی آب

سید محمد حسین غروی اصفهانی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۷:۰۳
علی اصغر رامندی صدیق

کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکند

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 محتشم کاشانی

 ****

گلگون قبای عرصه ی میدان کربلا

زینت فزای مسند ایوان کربلا

لب تشنه ی فرات و روان بخش کاینات

خضر زلال وچشمه ی حیوان کربلا

سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق

غواص بحر وحدت و عطشان کربلا

سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست

افکنده سر، چو گوی، به چوگان کربلا

رکن یمان و کعبه ایمان که از صفا

در سعی شدزمکه به عنوان کربلا

لبیک برزبان به سر دست نقد جان

روی رضا به سوی بیابان کربلا

چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم

گردن نهاد برخط فرمان کربلا

بر ماسوای دوست سر آستین فشاند

آسوده سرنهاد به دامان کربلا

سربرزمین گذاشت که تا سربلند شد

وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد

سید محمد حسین غروی اصفهانی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۳۹
علی اصغر رامندی صدیق

قصد از ارائه این دو ترکیب بند مقایسه آنها نیست بلکه جهت استفاده دوستان است


باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده  کنار رسول خدا حسین

 محتشم کاشانی

 ****


باز این چه آتشی است که بر جان عالم است

باز این چه شعله ی غم و اندوه و ماتم است

باز این حدیث حادثه ی جانگداز چیست

بازاین چه قصه ای است که با غصه توام است

این آه جانگزاست که درملک دل به پاست

یا لشگرعزاست که در کشورغم است

آفاق، پرزشعله ی برق و خروش رعد

یا ناله ای پیاپی و آه دمادم است

چون چشمه، چشم مادر گیتی زطفل اشک

روی جهان چو موی پدر کشته درهم است

زین قصه سر به چاک گریبان کروبیان

در زیربار غصه قد قدسیان خم است

گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر

گویا ربیع ماتم و ماه محرم است

ماه تجلی مه خوبان بود به عشق

روز بروز جذبه ی جانباز عالم است

مشکات نورو کوکب دری نشأتین

مصباح سالکان طریق وفا حسین

سید محمد حسین غروی اصفهانی

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۷:۵۵
علی اصغر رامندی صدیق

اگرمشتاق جانانی، مکن جانا گران جانی

در این ره سَر نمی ارزد، به یک ارزن ز ارزانی

حضیض چاه و اوج جاه باهم، هم عنان هستند

نمی گردد عزیز مصر، جُز صدّیقِ زندانی

بجو سرچشمه ی حیوان اگر پای طلب داری

که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی

به آداب طبیعت بند کن دیو طبیعت را

در اقلیم حقیقت چون چنین کردی، سلیمانی

اگرمجنون لیلایی، تو را سرگشتگی باید

نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی

زنی گر تیشه ی مستی، به بیخ ریشه ی هستی

توان گفتن که فرهادِ لبِ شیرینِ دورانی

دُر اشک و عقیقِ خون بهای باده ی گلگون

بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمّانی

به دانایی مناز-ای دل-که آن نقشی بود باطل

اگر محصول آن حاصل نباشد غیرنادانی

تو گر سودای گل داری، چرا پس در پی خاری؟

و گر دیوانه ی یاری، چرا پس یار دیوانی؟

به سیرت، آدمی گاهی مَلَک باشدگَهی حیوان

نه درهر صورتِ انسان بود معنای انسانی

اگر طوطی سخن راند، که از وی آدمی ماند

ندارد باز همچون «مفتقر» لطف سخندانی

  «محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶
علی اصغر رامندی صدیق

برآن سری که بگیری زلعل او کامی

شراب نوش که در عین پختگی خامی

به راه بادیه شرط است سَر قَدم کردن

اگر به کعبه ی کویش ببندی احرامی

نسیم صبح، خدا را تو محرم رازی

ببر زما به سر کوی دوست پیغامی

که آخر ای بت نامهربان من، چه شود

که خواجه ای بَرَد از بنده برزبان نامی

به خاک پای تو تا جان کنم نثار ای دوست

به سوی پُرسشِ رنجورِ غم بِنِه گامی

میان حلقه ی زلفی فتاده دل، که از او

پدید نیست نه آغازی و نه انجامی

رهت به صومعه ندهند زاهدان نیّر

قَدَم به دیر مغان نِه که رند بد نامی

«نیرتبریزی»

منبع:دیوان نیر تبریزی

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۹
علی اصغر رامندی صدیق

برید  باد صبا خاطری پریشان داشت‏
مگر حدیثی از آن زلف عنبرافشان داشت؟‏
شمیم زلف نگار از نسیم باد بهار
فتوح روح روان و لطافت جان داشت‏
صبا ز سلسله‏ ی گیسوی مسلسل یار
هزار سلسله بر دست و پای مستان داشت‏
پیام یار عزیز ملیح، روح‏افزاست‏
دم مسیح توان گفت بهره ‏ای زان داشت‏
حدیث آن لب و دندان چو در فشانی کرد
شکست رونق لؤلؤ، سبق ز مرجان داشت‏
یمن کجا و بدخشان؟، مگر صبا سخنی‏
از آن عقیق درخشان و لعل رخشان داشت‏
به یادم از نفس خرم صبا آمد
گلی که لعل لبی همچو غنچه خندان داشت‏
به خُضرَتِ خَطَش از خِضر، جان و دل می‏برد
چه طعنه‏ ها که دهانش به آب حیوان داشت‏
خطاست سنبله گفتن به سنبل‏تر او
به اعتدال، قد و قامتی به میزان داشت‏
هزار نکته‏ ی باریک‏تر ز مو اینجاست‏
به صد کرشمه ز اسرار حسن جانان داشت‏
مهی کلاه کیانی به سر چو کیکاووس‏
که افسر عظمت برفراز کیوان داشت‏
به خسروی، همه‏ ی بندگان او پرویز
جهان به صحبت شیرین، بزیر فرمان داشت‏
ز نای حسن همی زد نوای یا بُشری
جمال یوسفی اندر چه ز نخدان داشت‏
صبا دمید خورآسا ز مشرق ایران‏
مگر که ذره ‏ای از تربت خراسان داشت‏
محل امن و امانی که وادی ایمن
هر آنچه داشت از آن خطه‏ ی بیابان داشت‏
مقام قدس خلیل و منای عشق ذبیح‏
که نقد جان به کف از بهر دوست قربان داشت
مطاف عالم امکان ز ملک تا ملکوت‏
که از ملوک و ملک پاسبان و دربان داشت‏
به مستجار  درش کعبه مستجیر  و حرم‏
اساس رکن یمانی و رکن ایمان داشت‏
به مروه صُفّه‏ ی ایوان او صفا بخشید
حطیم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت‏
مربع حرمش رشک هشت باغ بهشت‏
که؟ پایه برتر از این نه رواق گردان داشت؟‏
درش چو نقطه محیط مدار کون و مکان‏
هر آفریده نصیبی به قدر امکان داشت‏
شها سمند  طبیعت ز آمدن لنگست‏
بدان حظیره  امید وصول نتوان داشت‏
فضای قدس کجا؟ رفرف خیال کجا؟
براق عقل در آن عرصه گر چه جولان داشت‏
در تو مهبط روح الامین و حصن حصین‏
ز شَرفه‏ ی شَرف عرش،  فرشِ ایوان داشت‏
قصور خلد ز مقصوره‏ی تو یافت کمال‏
ز خدمت در آن روضه، رتبه، رضوان داشت‏
توئی رضا که قضا و قدر سر تسلیم‏

به زیر حکم تو ای پادشاه شاهان داشت‏

تو محرم حرم خاص «لی مع الله»ی

تو را عیان حقیقت جدا ز اعیان داشت‏
تجلی احدیت چنان تو را بربود
که از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت‏
جمال شاهد گیتی به هستی تو جمیل‏
که از شعاع تو شمعی فلک فروزان داشت‏
کتاب محکم توحید از آن جبین مبین‏
به چشم اهل بصیرت دلیل و برهان داشت‏
حدیث حسن تو را خواند فالق الاصباح
که از افق غسق اللیل  را گریزان داشت‏
تو باء بسمله ای در صحیفه‏ ی کونین‏
ز نقطه‏ ی تو تجلی نکات قرآن داشت‏
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات‏
ز مبدأ تو اصالت اصول اکوان داشت‏
مقام ذات تو جمع الجوامع کلمات‏
صفات عز تو شأنی رفیع بنیان داشت‏
حقایق ازلی از رخ تو جلوه نمود
دقایق ابدی از لب تو تبیان داشت‏
نسیم کوی تو یحیی العظام و هی رمیم
شمیم بوی تو صد باغ روح و ریحان داشت‏
مناطق فلکی چاکر تو راست نطاق
ز مهر و ماه بسی گوی زر به چوگان داشت
فروغ روی تو را مشتری هزاران بود
ولی که زهره ‏ی آن زهره روی تابان داشت؟
به مفتقر بنگر کز عزیز مصر کرم‏
به این بضاعت مزجات  چشم احسان داشت‏
به این هدیه اگر دورم از ادب چه عجب‏؟
همین معامله را مور با سلیمان داشت‏


  «محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۳۴
علی اصغر رامندی صدیق

کویر تشنه شده قلبم، ای سحاب، بیا

تمام زندگیم بی تو شد سراب، بیا

هزار جمعه گذشت و نقاب نگشودی

به جان فاطمه این جمعه بی نقاب بیا

مباد آنکه بیایی و مرده باشم من

شتاب کن که اجل می کند شتاب بیا

گذشت عمر و ندیدم تو را به بیداری

کرامتی کن و امشب مرا به خواب بیا

به کوچه کوچة شهرم ز خون دل همه شب

برای آمدنت ریختم گلاب بیا

گناه من ره دیدار بسته بر رویت

تو بهر دیدن من از ره ثواب بیا

غروب جمعه شده بی تو روزهای دلم

به صبح جمعة من همچو آفتاب بیا

به دردهای به حیدر نگفتة زهرا

به ناله های سحرگاه بوتراب بیا

به سینه ای که شکست از سُم ستور، قسم

به صورتی که شد از خون سر خضاب بیا

سرشک دیدة میثم به سیل شد تبدیل

هنوز نالة او مانده بی جواب بیا

غلامرضا سازگار

منبع:نخل میثم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۴۳
علی اصغر رامندی صدیق

شاهباز طبعم باز،عندلیب شیدا شد

یا که بلبل نطقم طوطی شکر خا شد

رفرف خیالم رفت تا مقام اَو اَدنی

یا بُراق عَقلم را جا به عرش اعلی شد

مشتری شدم از جان مدح زُهره رویی را

منشی عَطارُد را خامه عنبر آسا شد

گوهری نمایان شد از خزانه ی غیبی

وَز کتاب لارَیبی آیه ای هُویدا شد

از معانی بِکرم، زالِ چَرخ شد واله

حُسن دختر فکرم باز درتجلی شد

یکّه تاز فکرت را باز شد دوته زانو

تا به مِدحَت بانو همچو چرخ پویا شد

در حریم آن خاتون، ره نیابد افلاطون

اسم اعظم مکنون رسم آن مسمّی شد

اوست بانوی مطلق در حرم سرای حق

بزم غیب را رونق آن جمال زیبا شد

برج عصمت کبری، دخت زهره ی زهرا

کاو به غرّه ی غرّا، مِهر عالم آرا شد

از فصاحت گفتار وز ملاحت رفتار

سِرِّ حیدر کرار در وی آشکارا شد

گلشن امامت را گلبن کرامت بود

باغ استقامت را رشک شاخ طوبی شد

طورعلم ربّانی، طور حلم سبحانی

با کمال انسانی، در جمال حَورا شد

عقل بنده ی کویش، عشق زنده ی بویش

وامَقِ مه رویش صدهزارعَذرا شد

عرش فرش درگاهش،پیش کرسی جاهش

درپناه خرگاهش کل ماسِوَی الله شد

آسمان زمین بوسش،ماه شمع فانوسش

پرده دارناموسش ساره بودو حوّاشد

کعبهُ الاَمانی بود، رُکنُها الیَمانی بود

مستجار جانی بود لیک اسیر اعدا شد

شد براشتر عریان،با دلی زغم بریان

مهدعصمتش گریان زانقلاب دنیا شد

حکم برمنایا داشت،مرکز بلایا گشت

قِبلهُ البَرایا بود، کعبهُ الرََّزایا شد

در سرادق عصمت، در حجاب عزت بود

بی حجاب و بی خرگه، کوه و دشت پیما شد

شدعقیله ی عالم رهسپار شام غم

چشم چشمه ی زمزم خون فشان به بَطحا شد

یکّه شاهد وحدت، دخت خسرو اسلام

شمع محفل جمعی بدتر ازنصاری شد

آن که آستانش بود رشک جنت الماوی

همچو گنج شایانش،در خرابه ماوی شد

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۱۹
علی اصغر رامندی صدیق

نادم نه ای؟ زدَور خود ای آسمان هنوز

دشمن به گریه آمدوتو سرگران هنوز

شرمت نشد فرات؟ که لب تشنه جان حسین

بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز

غلتان به خون، برادرِ با جان برابرم

دردا که زنده ام منِ نامهربان هنوز

ای شاه تشنه لب، که ؟ برید از قفا سرت

کآید صدای العطشت بر سنان هنوز

آواز کوس،بانگ جرس،صوت الرّحیل

شرح جفای شمرو سنان درمیان هنوز

ای صاربان، عنان شتر بازکش دمی

در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز

نیر تبریزی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۲
علی اصغر رامندی صدیق

دلبرا گربنوازی به نگاهی مارا

خوش تراست ار بدهی منصب شاهی مارا

به من بی سرو پا گوشه ی چشمی بنما

که محال است جز این گوشه پناهی مارا

بر دل تیره ام ای چشمه ی خورشید بتاب

نبود بد تر از این، روزِ سیاهی مارا

رحمی ای خضر، بر این سوختگان بهر خدا !

که نمانده است بجز شعله ی آهی مارا

از ازل در دل ما تخم محبت کشتند

نبود بهتر از این مِهر، گیاهی مارا

گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم

هم مگر یاد کند لطف تو گاهی مارا

با غم عشق که کوهی است گران بر دل ما

عجب است ار نخرد دوست به کاهی مارا

نه دل آشفته ترو شیفته تر از دل ماست

نه جز آن خاطر مجموع، گواهی مارا

«مفتقر» راه به معموره ی حسن تو نَبُرد

بده ای پیرخرابات، تو راهی مارا

«محمد حسین غروی اصفهانی»

منبع:دیوان مفتقر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۳۴
علی اصغر رامندی صدیق

یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

*****

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا

****

آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت

****

ما کشته ی عشقیم و جهان مسلخ ماست

ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست

ما را نبود هوای فردوس از آنک

صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست

****

دل کیست که گویم از برای غم تست

یا آنکه حریم تن سرای غم تست

لطفیست که میکند غمت با دل من

ورنه دل تنگ من چه جای غم تست

****

ای حیدر شهسوار وقت مددست

ای زبده ی هشت و چار وقت مددست

من عاجزم از جهان و دشمن بسیار

ای صاحب ذوالفقار وقت مددست

****

تا مهر ابوتراب دمساز منست

حیدر بجهان همدم و همراز منست

این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا

مشکن بالم که وقت پرواز منست

ابو سعیدابوالخیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۹:۵۳
علی اصغر رامندی صدیق